۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

وبلاگ؛ گزارشی از زاغه نشینان شیراز-هیچ کس به دادمان نمی رسد

وبلاگ؛ گزارشی از زاغه نشینان شیراز-هیچ کس به دادمان نمی رسد


وبلاگ خودکار آبی : هوای پخته و منگی است. چند بچه با دوچرخه هایی کهنه شان توی جاده ای با آسفالت های در هم شکسته بازی می کنند و برخی مردان هم سرجایشان، توی اتاقک ها خوابیده اند. بوی غریب آب که روی تخته چوبی ریخته باشند توی هوا پیچیده و اینجا نگاهمان روی هر خانه ای می افتد وهم برمان می دارد که زلزله ای باید رخ داده باشد. اما زلزله ای نیست؛ اینجا، چند قدمی پایین تر از شیراز پر است از چنین خانه هایی؛ خانه هایی که با همان چوب هایی که بوی نم می دهند و چند تکه گونی ساخته شده اند و اگر وضع برخی از مردم هایش کمی بهتر باشد چهار تا آجر روی هم گذاشته اند تا برای خودشان سرپناهی بسازند. اینجا زاغه نشینی در نزدیکی شیراز است؛ همان زاغه هایی که مدام توی گوشمان می خوانند در ایران وجود ندارند. من و عکاس روزنامه می رویم تا با مردم گفت و گو کنیم. زن ها همه رخت و پوشاک عشایری بر تن دارند و ما را نگاه می کنند. زنی آن گوشه ی یکی از زاغه ها نشسته و زیر لوله ی آب دارد رخت های بچه هایش را می شوید و تکه چوبی را سرپناهش کرده تا از آفتاب پیش از ظهر به دور باشد. چهار پنج بچه که با هم سوار یک دوچرخه شده اند دور و برمان پرسه می زنند. اینجا، این خانه ها درست در چند قدمی گودی بزرگ زباله شیراز ساخته شده اند. گویا سرنوشت چنین خواسته که این مردم دوازده سال باشد که در همسایگی زباله دان بزرگ شیراز روزگار بگذرانند. مردم از گفت و گو پیشباز می کنند. جوان ترها مدام بازگو می کنند: «از صدا و سیما آمدند با ما مصاحبه کردند توی برنامه شان هم پخش کردند. اما چه کسی به داد ما رسید؟» یکی از زنان هم از دور می گوید: «گفتند به ما زمین می دهند تا تویش خانه بسازیم؛ پس چه شد؟»
مدرسه ممنوع!

30 سال است که در اینجا زندگی می کنند. تا 12 سال پیش توی جایی به نام کوی رضوان زندگی می کردند اما شهرداری دست گذاشت روی زمین هایی که تویش آلونک ساخته بودند پس ناچار شدند اسباب زندگیشان که چهار تا قالی و یک تلویزیون کوچک و یک یخچال کهنه بیشتر نیست را بردارند و بیایند اینجا؛ خودشان می گویند که اینجا زباله های فراوانی بوده اما آنها پاکش کرده اند و زمین را صاف کرده اند تا تویش زندگی کنند شهرداری تنها برایشان آب و برق کشیده و گذاشته و رفته؛ اما یکی از زنان می گوید که چون از محدوده شهر بیرون هستند امسال گفته اند بچه هایشان را در مدرسه نام نویسی نمی کنند: «می گویند اگر بخواهید بچه هایتان را توی مدرسه نام نویسی کنیم باید بروید جایی دیگر زندگی کنید؛ بچه های ما توی زمستان به هر بدبختی که بود می رفتند مدرسه ولی امسال می گویند که نام نویسی نمی کنند. آخر مگر بچه های ما هم از همین مردم نیستند؟ افغانی که نیستیم.»
هیچ کس به دادمان نمی رسد

راه می افتیم تا توی خانه ها را نگاهی بیندازیم. همه خانه ها پر هستند از آهن پاره؛ حتا توی حمام هم سرک می کشیم. یک کپسول گاز را به یک اجاق وصل کرده اند آب را روی آن گرم می کنند و می ریزند روی تن و بدنشان؛ حمامشان را از چوب و چند تا پتوی کهنه ساخته اند و هر کس بخواهد برود توی آن باید پتو را که مانند پرده آویزانش کرده اند را کنار بزند. توی این زاغه ها بیش از 50 خانوار زندگی می کنند و این جور که خودشان می گویند باید دو سومشان به بیماری هایی چون آسم دچار باشند. چرا که اینجا گرد و خاک فراوان است. سرت را توی هر خانه ای فرو بری بوی نم توی این هوای آتش گرفته و بوی خاک می زند زیر دماغت؛ پس نباید زیاد جای تعجب باشد که مردم اینجا به بیماری هایی از این دست دچار باشند. می رویم توی یکی از خانه ها، تلویزیون چهار اینچشان را روی یخچال کوچکی گذاشته اند و تماشایش می کنند. خانه پر است از بوی نم. این خانواده باید کمی وضعشان بهتر باشد چرا که خانه شان را با آجر ساخته اند. دیوارهای درون خانه هم گل اندود است. سقف خانه سنگینی اش را انداخته روی یک دانه ستونی که میان سرسرا است و تنها تکانی برای ستون بس است تا سقف بریزد روی سر هر که داخل زاغه است. دو تا از بچه های این زاغه ناشنوا و لال هستند و هر دو هم آسم دارند؛ مادرشان در یخچال کوچک را باز می کند و دارو های داخلش را نشان می دهد شاید بشود گفت هر گونه دارویی اینجا پیدا می شود، زن می گوید: «بیمه نداریم و ناچاریم همه این دارو ها را آزاد بخریم به هر سازمانی بگویید نامه نوشته ایم اما هیچ کس به دادمان نرسیده به فرمانداری نامه داده ایم، به استانداری، به بهزیستی هیچ کجا، هیچ کجا کاری برایمان نمی کند. اینجا مار زیاد است همین چند روز پیش توی یکی از خانه ها مار پیدا شد به بچه های ما عقرب می زند دارو می خواهد درمان می خواهد از کجا بیاوریم؟ رفته ایم کمیته امداد و بهزیستی تا کمکمان کنند گفتند مرد و پسرهایتان جوانند کاری نمی توانند برایمان بکنند. پس ما چه کار باید بکنیم؟ باید دست روی دست بگذاریم تا بمیریم؟»
اینجا زندگی نمی کنیم، نفس می کشیم

با آنکه ساعتی از روز گذشته و کم کم به 12 ظهر نزدیک می شویم برخی از مردان و بچه ها هنوز خوابند. دلیلش را می پرسیم؛ زن جوانی که پشت سرمان ایستاده می گوید: «مردهایمان شب ها می روند توی گودی (زباله دان بزرگ شیراز) آهن پاره را جمع می کنند تا بفروشیم و زندگیمان بگذرد. روزها که پیمانکار اینجا کار می کند نمی گذارد جوانانمان بروند و آهن ها را جمع کنند برای همین شب ها می روند.» حالا می فهمم چرا این آهن پاره ها گوشه ی حیاط خانه ها ریخته است. جوانی که با ما همه راه را آمده برایم می گوید: «من نتوانستم درس بخوانم چون پولش را نداشتیم. اینجا جوانان ما حسرت به دل می میرند. چند روز پیش یکی از مردها برای اینکه پول نداشت خرج زن و بچه اش را بدهد جلوی همین گودی خودش را دار زد. من خودم بیست و چهار سالم است نه شغلی دارم و نه امیدی... وقتی می خواهم از این زندگی بگویم بغش گلویم را می گیرد.» اینکه می گوید 24 سال دارد تعجب آور است چرا که شاید به خاطر سو تغذیه هیکلش چنین کوچک مانده تا به اشتباه خیال کنی 18-17 سالی بیشتر ندارد. یکی از کسانی که همراهمان است می گوید: «ما اینجا زندگی نمی کنیم، ما اینجا فقط نفس می کشیم.»زنی دارد روی اجاق گاز ناهار می پزد ازمان می خواهد که زندگی او را هم ببینیم؛ مدام می گوید:«چیز پنهانی نداریم هر چه که هست جلو چشم است.» او دارد بهترین غذایی که توی این آلونک ها پیدا می شود را می پزد؛ سیب زمینی با گوجه فرنگی.درهای خانه ها همه درهای کهنه و شکسته است و پنجره ها همه شیشه های شکسته ی خودرو ها و خانه ها توی زمستان چکه می کند. هنگامی که می خواهیم ترکشان کنیم چشممان می افتد به کپری که با پتو بسته اندش. می گویند اینجا خانه ی تازه عروس و دامادی است که به ماه عسل رفته اند.

هیچ نظری موجود نیست: